0102030405
چگونه یک مادر معلول دنیا را به کودک همه گیر خود نشان داد
17-01-2022
من اکنون با زمانی که همهگیری شروع شد متفاوت هستم. منظورم این نیست که آرایش کردن را کنار گذاشتهام و شروع به پوشیدن شلوار ساق بهعنوان یونیفرم برای کار و بازی کردهام، اگرچه، بله، اینطور است. همه چیز متفاوت بود زیرا من با یک برآمدگی بچه ناز و عادت به خوابیدن در طول شب وارد همه گیری شدم، جایی که در جایی، با چند شاهد، تبدیل به یک مادر واقعی شدم. تقریباً یک سال از تولد پسرم می گذرد، و گرفتن این عنوان هنوز کمی تکان دهنده است. من همیشه مادر کسی هستم و خواهم بود! مطمئن هستم که این یک تغییر بزرگ برای اکثر والدین است، چه فرزندشان در طول یک سال به دنیا آمده باشد. همهگیری یا نه، اما برای من، بیشتر شگفتیها به این دلیل است که افراد کمی تا به حال کسی را دیدهاند که شبیه تجربه والدین من باشد. من یک مادر معلول هستم. به طور خاص، من یک مادر فلج هستم که در بیشتر جاها از ویلچر استفاده میکنم. قبل از اینکه بفهمم باردار هستم، فکر پدر و مادر شدنم به اندازه سفر به فضای بیرونی ممکن و وحشتناک بود. یک موشک دست ساز. به نظر می رسد من تنها کسی نیستم که تخیل ندارم. تا زمانی که من 33 ساله بودم، فکر نمی کنم پزشکان صحبت جدی با من در مورد بچه دار شدن داشته باشند. قبل از آن، معمولاً سؤال من رد می شد. بارها و بارها می شنوم: «تا زمانی که ندانیم نمی دانیم». یکی از بزرگترین ضررهای بچه دار شدن در طول یک بیماری همه گیر این است که نتوانم او را با دنیا به اشتراک بگذارم. من صدها عکس از او گرفتم - روی پتوی لیمویی، روی پد پوشک او، روی سینه پدرش - و پیامک فرستادم. هرکسی را که می شناختم، از اینکه دیگران ببینند او غلت می خورد و چروک می شود ناامید بودم. اما پناه گرفتن در خانه نیز چیزی به ما داده است. این برای من حریم خصوصی فراهم می کند و به من اجازه می دهد تا مکانیزم مادر شدن را از وضعیت نشسته ام بفهمم. به من اجازه داده شد که به راحتی وارد شوم. این نقش بدون بررسی دقیق یا بازخورد ناخواسته. پی بردن به ریتم ما نیاز به زمان و تمرین دارد. من یاد گرفتم که او را از روی زمین بلند کنم و در آغوشم بیاورم، از تختش داخل و خارج شوم، و از دروازه کودک بالا و بالای آن بروم - همه اینها بدون حضار. اولین باری که اتو را نزد دکترش بردم در سه هفتهگی او بود و عصبی بودم. این اولین بار است که نقش یک مادر را در ملاء عام بازی میکنم. ماشینمان را به داخل پارکینگ کشیدم و او را از پارکینگ بلند کردم. صندلی ماشین، و او را پیچید. او در شکم من جمع شد. ما را به سمت بیمارستان هل دادم، جایی که یک خدمتکار جلوی درب ورودی او ایستاده بود. به محض اینکه از گاراژ خارج شدیم، احساس کردم چشمانش به من افتاد. نمی دانم به چه چیزی فکر می کرد - شاید من او را به یاد کسی انداختم، یا شاید او فقط به یاد آورد که فراموش کرده است از فروشگاه شیر بخرد. به این معنی که در پشت حالت او، این احساس را تغییر نداد که نگاه بی امان او باعث شد وقتی از کنارش می گذریم احساس کنم، انگار او می خواهد هر لحظه بچه ام را روی بتن پرت کنم. به خودم اجازه دادم اعتماد به نفسی را که شروع کرده بودم بیرون بیاورم. برای جمع شدن در خانه. من می دانم دارم چه کار می کنم. او با من امن است. او تمام مراحل سفر ما را تماشا کرد، گردنش را به تماشای ما انداخت تا اینکه ما در داخل ناپدید شدیم. وقتی اتو معاینه ما را تمام کرد و به گاراژ برگشت، دوباره به ما خیره شد. در واقع، نظارت او به دفتر همه قرارهای او تبدیل شد. صرف نظر از قصد و نیت، هر لحظه ای که در انظار عمومی می گذرانیم در بالای تاریخ نگران کننده ای قرار می گیرد که نمی توانم آن را نادیده بگیرم. هر برخوردی با یک غریبه به نظر شوم نیست. بعضی ها خوب هستند، مثل مردی که در آسانسور به پیشانی رسا اتو می خندد که زیر کلاه قرمز روشن او نشسته و ساقه سبزی از بالا بیرون زده است، باید توضیح دهیم که یکی از شاگردانم بافتنی می کند. کلاه "تام اتو" او. لحظاتی گیج کننده هستند، مانند زمانی که برای اولین بار اتو را به پارک بردیم - شریک زندگیم میکا او را در کالسکه هل می داد و من در حال چرخیدن بودم - زنی که از آنجا رد می شد به اتو نگاه کرد و با سر به من تکان داد. تا حالا سوار ماشینت بشی؟" او پرسید. من گیج مکث کردم. آیا او من را به عنوان سگ خانواده تصور می کرد که نقش منحصر به فرد یک اسباب بازی متحرک را برای پسرم بازی می کنم؟ برخی از پاسخ ها به ما مهربان بود، مانند اینکه دیدم اتو را به عنوان کارگر سرویس بهداشتی به کامیون منتقل کردم. زبالههایمان را در کامیونشان بار میکردند و طوری دست میزدند که انگار با فرود صورتیاش روی سه تبر گیر کرده بودم. تا آن زمان، این مراسم برای ما تبدیل به یک رقص معمولی شده بود، اگرچه کمی پیچیده بود. آیا ما واقعاً چنین تماشایی هستیم؟ صرف نظر از قصد و نیت، هر لحظه ای که در انظار عمومی سپری می کنیم، در بالای تاریخ نگران کننده ای قرار می گیرد که نمی توانم آن را نادیده بگیرم. افراد دارای معلولیت با موانعی برای فرزندخواندگی، از دست دادن حضانت، اجبار و عقیم سازی اجباری، و ختم اجباری بارداری روبرو هستند. این میراث از مبارزه برای دیده شدن به عنوان یک والدین قابل اعتماد و شایسته حول هر تعاملی که دارم می پیچد. چه کسی به توانایی من در حفظ امنیت پسرم شک دارد؟ چه کسی به دنبال نشانه های غفلت من است؟ هر لحظه با تماشاگران لحظه ای است که باید ثابت کنم .حتی تصور گذراندن یک بعد از ظهر در پارک بدنم را متشنج می کند. من سعی می کنم اتو را متقاعد کنم که تنها چیزی که ما نیاز داریم غارهای دنج است که در آن بتوانیم مخاطب را دور نگه داریم و وانمود کنیم که حباب ما کل جهان است. تا زمانی که بابا، فیس تایم، غذاخوری و حمام حباب روزانه داشته باشیم، انجام شد. چرا وقتی می توانیم کاملاً از توجه فرار کنیم، خطر قضاوت نادرست را داریم؟ اتو به شدت مخالفت کرد، سریعتر از آن چیزی که می دانستم کودک نظری دارد. او فریاد بلندی مانند قوری کشید و نقطه جوشش را اعلام کرد، تا فقط با ترک خانه کوچکمان خاموش شود. ماه ها صحبت می کرد. مثل یک شاهزاده خانم مضطرب دیزنی برای دنیای گسترده تر. جرقه در چشمان او در صبح باعث شد فکر کنم می خواهد زیر آسمان باز بچرخد و با غریبه ها در بازار بخواند. هنگامی که او برای اولین بار با پسر عمویش سام - که خودش کمی بیشتر از یک بچه است - در اتاقی می نشیند - او از خنده منفجر می شود که ما هرگز او را نشنیده ایم. او سرش را به طرفین چرخاند و درست به سمت سام رفت. چند اینچ از صورتش فاصله داشت - "واقعا هستی؟" به نظر میرسید که میپرسید. دستش را روی گونهی سام گذاشت و شادی سرازیر شد. سام بیحرکت بود، چشمهای گشاد، گیجشده از تمرکز. لحظه شیرین بود، اما دردی شکننده در سینهام بلند شد. به طور غریزی فکر کردم: "بیش از حد دوست نداشته باش! ممکن است دوباره دوستت نداشته باشند!" اتو نمی دانست چگونه واکنش سام را بسنجد. او متوجه نشد که سام پس نمی دهد. کودک من دارد ما را از پیله بیرون می کشد و مایل است به دنیا برویم. بخشی از من می خواهد که دور آن حلقه بزند - شلوغی جمعیت را در حاشیه رژه احساس کنید، کرم ضد آفتاب و معجون کلر را در آن بو کنید. استخر عمومی، بشنوید که اتاق پر از آواز خواندن مردم است. اما اتو نمیدانست که دیدن دنیا به معنای دیده شدن است. او نمیداند که مورد بررسی قرار گرفتن، قضاوت کردن، سوءتفاهم شدن چگونه است. او نمیدانست چقدر ناجور است. و ناخوشایند است که به عنوان یک انسان با هم باشیم. او نگرانی از گفتن اشتباه، پوشیدن لباس اشتباه، انجام کار اشتباه را نمی داند. چگونه می توانم به او بیاموزم که شجاع باشد؟ زمانی که نظرات دیگران با صدای بلند و در همه جا وجود دارد؟ می دانید کدام خطرات ارزش پذیرش دارند؟ برای محافظت از خود؟ اگر خودم هنوز آن را نفهمیدم چگونه می توانم چیزی را به او بیاموزم؟ همانطور که مغزم خطرات و مزایای ترک خانه را دور می زند، وقتی با دوستانم صحبت می کنم، در حالی که توییتر را می خوانم، متوجه می شوم که من تنها کسی نیستم که از ورود مجدد به عرصه می ترسم. بسیاری از ما فضایی را بدون مشاهده تجربه می کنیم. برای اولین بار در زندگی ما، و ما را تغییر می دهد - به ما این فرصت را می دهد که بیان جنسیت را آزمایش کنیم، بدن خود را آرام کنیم، و روابط و مشاغل مختلف را تمرین کنیم. چگونه می توانیم وقتی به نوعی به حالت عادی بازگشتیم، از آن بخش های تازه کشف شده خود محافظت کنیم. ?به نظر سوالی بیسابقه است، اما از برخی جهات، اینها همان سوالاتی هستند که از ابتدای این همهگیری میپرسیدیم. چگونه میتوانیم خود را ایمن نگه داریم و در ارتباط بمانیم؟ تهدیدها میتوانند اشکال مختلفی داشته باشند، اما تنش بین میل و دوراهی آشناست. چند ماه پس از همهگیری، مادرم زوم هفتگی خانوادهاش را راهاندازی کرد. هر سهشنبه بعدازظهر، من و او و خواهرانم برای دو ساعت روی صفحه همگام میشویم. هیچ دستور کار یا تعهدی وجود ندارد. گاهی اوقات ما دیر میآییم یا در ماشین هستیم. ، یا در پارک. گاهی مجبور می شدیم سکوت کنیم زیرا کودکی در پس زمینه گریه می کرد (اوه سلام، اتو!)، اما هر هفته ظاهر می شدیم. ما هواخوری می کنیم و دلجویی می کنیم، ناله می کنیم و نصیحت می کنیم، غمگین می شویم و متحد کردن. چگونه می توانم به او بیاموزم که شجاع باشد؟ زمانی که نظرات دیگران با صدای بلند و در همه جا حاضر است از خود بایستید؟ یک روز سهشنبه بعدازظهر، در حالی که برای قرار ملاقات دکتر دیگری در اتو آماده میشدم، دریچه را باز کردم تا از نگرانیام در مورد چکاین دائمی پیشخدمت جلوگیری کنم. منتظر این پیادهرویهای کوتاه از گاراژ تا بیمارستان و این وحشت بزرگ بودم. بدتر میشد. چند شب قبل از قرار ملاقات خوابم را از دست میدادم، خاطرات تماشا را تکرار میکردم، سعی میکردم افکاری را تصور کنم که وقتی او به ما خیره میشد از ذهنم گذشت و نگران بودم که دفعه بعد اتو گریه کند. آیا او انجام خواهد داد؟ من این را در سراسر صفحه با خانواده ام به اشتراک گذاشتم، گلویم فشرده بود و اشک از صورتم سرازیر شد. به محض اینکه آن را با صدای بلند گفتم، باورم نمی شد که آن را زودتر برایشان نیاورده بودم. شنیدن آن باعث میشود تجربه حتی کوچکتر شود. آنها تواناییهای من را تأیید کردند، فشار را تأیید کردند و همه آنها را با من تجربه کردند. صبح روز بعد، وقتی به پارکینگ آشنا رفتم، تلفنم با پیامهای متنی وزوز کرد.» شما!" آنها گفتند. همبستگی آنها یک بالشتک در اطراف من ایجاد کرد که اتو را از صندلی ماشینش بیرون کشیدم، او را به سینه ام بستم و ما را به سمت بیمارستان هل دادم. آن سپر چیزی بود که آن روز صبح بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد. همانطور که اتو و من با احتیاط اولین قدمهای خود را به این دنیا برداشتیم، آرزو میکردم میتوانستم حبابهایمان را دور خود بپیچم، پینههای بلندمان را بپیچم، به خیره شدن مردم اهمیتی ندهم و نابود نشدنی باشم. اما فکر نمیکنم این مشکلی باشد که بتوانم آن را حل کنم. کاملاً به تنهایی. در حالی که همه گیری ما را تحقق می بخشد، ما به طور جدایی ناپذیری به هم مرتبط هستیم. فقط کارهای زیادی برای محافظت از خود می توانیم انجام دهیم. زمانی که سلامت کل جامعه خود را در اولویت قرار دهیم، ایمن تر هستیم. به من یادآوری می شود هر کاری که در سال گذشته برای محافظت از یکدیگر انجام داده ایم - تا حد امکان در خانه بمانیم، ماسک بپوشیم، فاصله خود را حفظ کنیم تا همه ما ایمن باشند. .البته نه همه.من در سرزمین تک شاخ ها و غبارهای زرق و برق زندگی نمی کنم.اما بسیاری از ما یاد گرفته ایم که در مقابل تهدیدها برای یکدیگر پناه بسازیم. تماشای این گردهمایی مشترک باعث میشود به این فکر کنم که چه چیز دیگری میتوانیم با این مهارتهای جدیدی که در طبیعت آموختهایم بسازیم. آیا میتوانیم همان شیوههای مراقبت از سلامت عاطفی خود را دوباره خلق کنیم؟ ایجاد فضایی برای تغییر یکدیگر چگونه است. اتحاد مجدد بدون اینکه انتظار داشته باشیم که همه چیز باید به نظر برسد، صدا داشته باشد، حرکت کند یا ثابت بماند؟ به یاد داشته باشید در طول روز - در بدن ما - چقدر خطر برای ظاهر شدن وجود دارد، چه رسد به اینکه در مقابل دانه قرار بگیرید؟ میکا، اتو و من هر روز قبل از ترک خانه یک سنت را شروع کردیم. پشت در توقف کردیم، مثلث کوچکی تشکیل دادیم و یکدیگر را بوسیدیم. تقریباً مانند یک طلسم محافظ، یک تمرین نرم. امیدوارم به اتو به او یاد بدهیم که شجاع باشد و نوع؛ در این همه سر و صدا برای خود بایستد و برای دیگران جا باز کند. ریسکهای خوبی را بپذیرند و برای دیگران بستری نرم فراهم کنند. برای ایجاد مرزها و احترام به محدودیت های دیگران.