Leave Your Message
دسته بندی اخبار
اخبار ویژه

با آمدن نوزاد، وقت آن است که ناتوانی ام را در آغوش بگیرم

2021-11-15
به عنوان یک پدر احتمالی مبتلا به فلج مغزی، سعی کردم خود را آماده کنم، اما زایمان اضطراری به من یک دوره تصادف داد. پس از خواندن ده ها کریر نوزاد در اینترنت، نتوانستم یکی را پیدا کنم که به من اجازه دهد کودک را تنها با یک دست به سینه ام ببندم. تا چند ماه دیگر همسرم لیزا اولین فرزندمان را به دنیا خواهد آورد و من به عنوان یک زن باردار مبتلا به فلج مغزی به دنبال ناقل مناسبی هستم که اضطراب خود را از بین ببرد. من سه بند نشان داده شده در فروشگاه را امتحان کردم، یکی دست دوم بود و دیگری آنلاین خریداری شده بود که شبیه یک بانوج کوچک بود. تعمیر هر یک از آنها تنها با دست چپ یک گزینه نیست و نیاز به گره زدن چند تکه پارچه به هم مانند یک شوخی بی رحمانه به نظر می رسد. پس از فرستادن آنها به فروشگاه، در نهایت اعتراف کردم که لیزا باید به من کمک کند تا پسر بچه مان را در کمربند ایمنی ببندم. در سن 32 سالگی، سی پی من در اکثر مواقع قابل کنترل است. اگرچه پای راستم ممکن است گرفتگی کند، اما می توانم به تنهایی راه بروم. خواهرم در نوجوانی نحوه بستن بند کفش را به من آموخت و من در 20 سالگی رانندگی را با کمک وسایل تطبیقی ​​یاد گرفتم. با این وجود، من هنوز با یک دست تایپ می کنم. علیرغم محدودیت‌های روزانه، سال‌ها تلاش کردم فراموش کنم که معلول هستم، و تا همین اواخر به دلیل ترس از قضاوت، از افشای CP خود برای برخی از نزدیک‌ترین دوستانم غافل بودم. وقتی هشت سال پیش برای اولین بار قرار گذاشتیم، یک ماه طول کشید تا به لیزا در مورد آن بگویم. پس از تلاش برای پنهان کردن دست راست کج و دائماً گره شده در بیشتر عمرم، اکنون مصمم هستم که ناتوانی خود را در دوران بارداری لیزا به طور کامل بپذیرم. برای اولین بار از کودکی به فیزیوتراپی برگشتم تا مهارت های جدیدی مانند تعویض پوشک با دو دست را بیاموزم تا بتوانم از نظر بدنی برای اولین فرزندم آماده شوم. همچنین برای من بسیار مهم است که در بدن معلولم مقبولیت پیدا کنم و نمونه ای از عشق به خود برای پسرم نوح باشد. پس از چند ماه شکار ما، لیزا بالاخره یک بند کوچک BabyBjörn پیدا کرد، که من و فیزیوتراپیستم فکر می کردیم بهترین انتخاب بود. بند دارای گیره ها، گیره ها و کوچکترین سگک است. من می توانم آن را با یک دست درست کنم، اما هنوز برای تعمیر آن به کمک نیاز دارم. من قصد دارم بعد از آمدن پسرمان، حامل جدید و سایر تجهیزات تطبیقی ​​را با کمک لیزا امتحان کنم. چیزی که انتظارش را نداشتم این بود که حتی قبل از بازگشت پسرم به خانه، بزرگ کردن کودک به عنوان یک فرد معلول چقدر چالش برانگیز خواهد بود. زایمان دردناک و اورژانس بعد از زایمان به این معنی بود که من مجبور بودم در دو روز اول زندگی بدون کمک لیزا از نوح مراقبت کنم. بعد از 40 ساعت زایمان - از جمله چهار ساعت زور زدن - و سپس وقتی دکتر لیزا تشخیص داد که نوح گیر کرده است، یک سزارین اورژانسی انجام شد - کودک ما با سلامتی با مژه های بلند و زیبا به این دنیا آمد - این پرده حقیقتی که دکتر در حین عمل فریاد زد. لیزا در حین جمع آوری علائم حیاتی در ناحیه نقاهت با پرستار شوخی کرد و من سعی کردم نوزادمان را با دست راستم بلند کنم تا مادرش گونه های گلگون او را که کنار ما خوابیده بود ببیند. من روی ثابت نگه داشتن بازوهایم تمرکز کردم، زیرا سی پی من سمت راستم را ضعیف و گرفتگی می کرد، بنابراین متوجه نشدم که پرستاران بیشتری به اتاق سرازیر می شوند. پرستاران وقتی سعی کردند جلوی ریزش خون را بگیرند، نگران شدند. بی اختیار نگاه کردم و سعی کردم گریه نوح را با دراز کشیدن روی بازوی راستم که می لرزید با بدن کوچکش آرام کنم. لیزا با بیهوشی برگشت تا پزشک بتواند محل خونریزی را مشخص کند و برای جلوگیری از خونریزی عمل آمبولیزاسیون انجام دهد. من و پسرم را به تنهایی به اتاق زایمان فرستادند، در حالی که لیزا برای نظارت به بخش مراقبت های ویژه رفت. تا صبح روز بعد، مجموعاً شش واحد انتقال خون و دو واحد پلاسما دریافت خواهد کرد. دکتر لیزا مدام تکرار می کرد که وقتی او پس از دو روز بستری شدن در آی سی یو به اتاق زایمان منتقل شد، از زنده دیدن او خوشحال شدند. در عین حال من و نوح تنها هستیم. مادرشوهرم در ساعات ملاقات به ما ملحق شد و فقط در مواقع ضروری به من کمک کرد و وقتی دست راستم ناخواسته بسته شد به من فضا داد تا موقعیت نوح را تغییر دهم. من مطمئن هستم که بریس ها نیز مفید خواهند بود، اگرچه انتظار نداشتم هنگام تعویض پوشک آن را باز کنم. در صندلی گهواره ای بیمارستان، دست راستم ضعیف آویزان بود، زیرا متوجه شدم که چگونه ساعد نامتناسبم نوح را ثابت نگه می دارد، و با دست چپم به او غذا دادم - سریع آن را زیر آرنج راستم پیدا کردم که بالش ها را روی هم چیده و به نوزاد تکیه کرده بود ورود به بازوی خم شده من راهی است که باید رفت. کیسه پلاستیکی با درب بطری او را می‌توان با دندان‌های من باز کرد، و من یاد گرفتم که بطری را بین چانه و گردن نگه دارم. چند سال پیش، بالاخره از سؤال در مورد سی پی خود اجتناب کردم. وقتی کسی دست داد که من نتوانستم جوابش را بدهم، فقط گفتم که معلول هستم. اتاق زایمان جایی نیست که من را در مورد ناتوانی ام نگران کند، بنابراین به هر پرستاری که برای بررسی نوح می آید اعلام می کنم که سی پی دارم محدودیت های من آشکارتر از همیشه است. پدر و مادرم به عنوان یک پدر معلول بسیار آسیب پذیر خواهند بود. من اغلب به عنوان یک فرد غیرمعلول در نظر گرفته می شوم، و زندگی بین آنچه که بسیاری از مردم فکر می کنند طبیعی است و به کمک نیاز دارند، خسته کننده است. با این حال، طی دو روزی که در آن اتاق زایمان بودیم، به توانایی خود در بزرگ کردن نوح و دفاع از خودم اطمینان داشتم. در یک یکشنبه آفتابی، چند هفته پس از مرخص شدن لیزا از بیمارستان، نوح را در تسمه ای که به شانه ها و سینه ام در وسط هارنس بسته بود، گذاشت. همانطور که در بیمارستان یاد گرفتم از ساعد راستم استفاده می کنم تا او را در جای خود نگه دارم، در حالی که دست چپم به گیره بالایی بسته شده است. در همان زمان، لیزا سعی کرد پاهای چاق نوح را از سوراخ های کوچک دور از دسترس من عبور دهد. هنگامی که او آخرین باند را سفت کرد، ما آماده بودیم. پس از چند مرحله تمرین در اتاق خواب، من و لیزا راه طولانی را در شهرمان پیاده روی کردیم. نوح در كمربند ايمني كه دور تنه ام پيچيده بود، سالم و مطمئن خوابيد. کریستوفر وان نویسنده ای است که در نشر مجلات نیز کار می کند. او با همسر و پسرش در تاری تاون نیویورک زندگی می کند